هر پنج ساعت یک نفر در زندانهای جمهوری اسلامی ایران به اعدام میرسد
Continue reading هر پنج ساعت یک نفر در زندانهای جمهوری اسلامی ایران به اعدام میرسد
View On WordPress
1 note
·
View note
کتاب 400 عملیات محبت در باب ادعیه برای عشق و محبت
کتاب 400 عملیات محبت
کتاب 400 عملیات محبت تشکیل شده از 400 تعویذ ، ادعیه ، طلسم و انواع دعا قرآنی برای عشق و محبت میباشد، که به منظور هایی مانند برای ازدواج ، برای دوستی میان زن و شوهر ، برگرداندن عشق ، محبت افکندن بر دل معشوق و از این دسته از طلسم های محبت میباشند این کتاب به زبان اردو میباشد که نوشته شده توسط استاد علوم غریبه اهل پاکستان سید تنویر حسین شاه میباشد.
دانلود کتاب از لینک زیر
دانلود کتاب
https://spiritual777.ir/downloads/book-400-acts-of-love/
طلسم محبت با ادرار,طلسم محبت فوری,طلسم محبت نی نی سایت,طلسم محبت اتشی قوی نی نی سایت,طلسم محبت با فلفل سیاه,طلسم محبت با اس ام اس,طلسم محبت بین زن و شوهر,طلسم محبت با پیاز,طلسم محبت دفنی نی نی سایت,طلسم محبت دل گوسفندی,طلسم محبت خوردنی,طلسم محبت بین دو نفر,طلسم محبت قوی و فوری,طلسم محبت زن و شوهر,طلسم محبت روی ورق مسی
0 notes
طرز پخت فسنجون با مرغ سریع و آسان
خورشت فسنجون با مرغ یکی از غذاهای محبوب و سنتی ایرانی است که با گردو، رب انار و مرغ درست می شود. این خورشت دارای طعم ترش و شیرین است و با پلو سفید و زعفرانی سرو می شود. طرز تهیه فسنجون با مرغ به شیوه زیر است
مرغ را به تکه های کوچک برش داده و با نمک، فلفل و زعفران دم کرده چاشنی کنید
پیاز را خرد کرده و با روغن و زردچوبه تفت دهید
گردو را آسیاب کرده و به پیاز اضافه کنید. آب سرد را به مقدار لازم بریزید و بگذارید گردو بپزد
رب انار، شکر، نمک و فلفل را به گردو اضافه کنید و هم بزنید
مرغ ها را به مخلوط گردو اضافه کنید و بگذارید خورشت جا بیافتد
در صورت تمایل، آلو بخارا هم میتوانید به خورشت اضافه کنید
خورشت فسنجان با مرغ را با برنج سفید سرو کنید و از طعم آن لذت ببرید
فسنجون علاوه بر مرغ با گوشت های دیگری نظیر گوشت قلقلی، گوشت خورشتی، گوشت اردک و گوشت چرخ کرده پخته می شود که هر کدام طعم بی نظیر و فوق العاده ای دارند. فسنجون در اکثر مناطق ایران با شیوه های گوناگونی پخته می شود مثلا در کرمانشاه با مرغ و گوشت گوسفندی و یا در مازندران و گیلان با گوشت اردک و یا با گوشت مرغ پخته می شود. حتما در هنگام پخت فسنجون با مرغ از مواد با کیفیت و مرغوب استفاده کنید و برای روغن انداختن گردو به آن آب سرد اضافه کنید. آب سرد به گردو شوک می دهد و بلافاصله روغن پس می دهد. برای خوش رنگ شدن فسنجون می توان یک تا دو قاشق رب گوج فرنگی نیز به آن اضافه کنید و از دارچین برای خوش عطر شدن آن استفاده کنید. اگر میخواهید تمام فوت و فن های پخت فسنجون با مرغ را بدانید به لینک بالای صفخه مراجعه کنید
1 note
·
View note
لو مُت.. فيه ييجي 20 بيت هيضلموا
افرح.. انبسط.. أنوار البيوت كانت بتضايقك
لو مُت.. أمك هتزعل أكيد
لكن ده أفضل بحسابات بسيطة
حزنها عليك أهون من قلقها وهي نايمة تصحى متلاقيش النص كيلو جبنة فيتا
لو مُت.. هتبكي أفلام محمد خان
وكل مذاهب الدخان
وتمن الرومي في الدكان
وآخر كرسي في السيما
ونسخ مجلات الأهلي القديمة
وصور صالح سليم
لو مُت هتبكي أغاني التسعينات
وتشغل إذاعة القرآن الكريم
لو مُت فيه سواق ميكروباص القاهرة فيوم
هيخسر 8 جنيه أو أكتر
عشان هيطلع ناقص نفر في معاد كان جاي ومجتش معاه
عشان تزور قبر أبو إسراء وتشم ريحة عنده
فتبتسم وتقولها: "من شابه أباه"
لو مُت.. إخواتك مش هيلحقوا الدفنة
وعلي هيشيل النعش لوحده.. رغم وزنه
وانتَ هتفضل تحبه رغم موتك
وهو هيفضل يهنيك رغم حزنه
.
.
لو مُت.. هتموت في سلام
من غير أذى
بس هترجع خمس دقايق بس
توصي على قهوة علي في العزا
***
شعراء العامية الشباب المفضلين ليا على الإطلاق كانوا ميدو زهير وأحمد الطحان ومصطفى إبراهيم.
ميدو زهير مات من 4 سنين وهو عنده 47 سنة، والطحان مات إمبارح وهو عنده 33 سنة، 33 سنة يا ناس، ودلوقتي أنا مرعوب على مصطفى إبراهيم.
الطحان كان صاحب أفضل جملة رثاء قريتها في حياتي: "زمان كانت بسيطة.. بسيطة جداً.. كنت لما أحب أحضنك أوطي 40 سنتي أو 30 لو لابسة كعب، دلوقتي مفروض أطلع كام سما؟ كام سما عشان أحضنك يا زينب؟"
ليه الموت بيخطف بدري أوي كده الناس اللي بتتكلم عننا أحسن مننا؟
144 notes
·
View notes
A Palestinian person I follow on Instagram has posted a GoFundMe to try to evacuate his family from Gaza, please help. Link is here:
90 notes
·
View notes
(7/54) ”In Shahnameh there’s one word that Rostam uses more than any other: 𝘋𝘢𝘢𝘥. Justice. 𝘋𝘢𝘢𝘥 is a simple concept. It means that everyone gets what they deserve: both good and bad. Everyone gets a fair share. The Nahavand of my childhood was very poor. People would come to our door each day asking for a single piece of bread. It seemed unjust to me. So I decided I would not eat more than that. My mother begged and begged, but I would not do it. I decided that if I became king, every child in Iran would be given their fair share. But until then I should participate in their suffering. I had no idea how I would become king. In Shahnameh it seemed so simple. Good kings glowed with light. Their wisdom was plain for all to see. I was an optimistic child. I felt that if I could use my voice, and speak about 𝘋𝘢𝘢𝘥 —then a path would open up before me. When I turned fifteen I went to boarding school in Tehran. It was nothing like Shahnameh. Half a million people lived there, and it was a time of great upheaval. A huge debate was being held over the nationalization of oil. The streets were filled with voices of every kind, and nobody could agree on the future of Iran. I realized that many people didn’t want the same things that I wanted, and for complicated reasons. At the end of each week I’d go to the house of a relative to pick up my allowance. His wife was the first person in Iran to have a cooking show on the radio, so sometimes I’d stay for dinner. They had a young daughter named Mitra. Her hair was cut short in the style of a famous American actor. One of her hands was crippled by polio. She was very shy about it, but it was never something I noticed. Back then most Iranian girls were modest and deferential, but not Mitra. And she argued with everyone: her friends, the help, her family, and me. One night over dinner I started speaking about the past greatness of Iran: who we were. Back in the days of Shahnameh. When I finished talking, Mitra was the first to speak. She said: ‘You talk about Iran like it’s a lion. But it’s a cat.” That was the year I discovered something new. There are love stories in Shahnameh too.”
واژهای که رستم بیش از همهی واژگان به کار میبرد: داد است. عدالت. مفهومیست ساده. بدین معنا که هر کس هر آنچه را شایستهاش هست، دریافت میکند. هم نیک و هم بد. رستم میگوید: جهان را همه سر به سر گشتهام / بسی شاه بیدادگر کُشتهام. فقر در نهاوند کودکیام زیاد بود. هر روز میشد تنی چند به خانهمان بیایند و تکه نانی درخواست کنند. غمگین بودم. بر آن شدم که برای همدردی با آنان تکه نانی بیش نخورم. مادرم بارها خواهش کرد، ولی من خودداری میکردم. میاندیشیدم که اگر شاه بودم هر کودکی در ایران به سهم عادلانهی خود میرسید. امروز تنها میتوانم در رنج آنها شریک باشم. هیچ اندیشهای دربارهی چگونگی پادشاه شدن نداشتم. در شاهنامه دنیا بسیار ساده به نظر میآمد. شاهان خوب در هالهای از نور میدرخشیدند. خردشان بر همه آشکار بود. من کودکی خوشبین بودم. بر آن بودم که اگر از عدالت بگویم، راهی پیش رویم باز خواهد شد. در پانزدهسالگی، راهی مدرسهی شبانهروزی البرز در تهران شدم. تهران شباهتی به شهرهای شاهنامه نداشت. نیم میلیون نفر در آنجا زندگی میکردند، و آن روزها هنگامهی دگرگونیهای بزرگ بود. کارزاری گسترده پیرامون ملی کردن نفت در سراسر کشور برپا بود. خیابانها پر بود از صداهای ملیها، ملیگراها و کمونیستها. روشنایی و تاریکی درهم آمیخته بودند. به دلایلی پیچیده بسیاری از مردم با آرمانهای من همراه نبودند. پایان هر هفته، به خانهی یکی از خویشان میرفتم تا کمک هزینهی هفتگیام را دریافت کنم. همسرش نخستین زنی بود که در ایران برنامهی آموزش آشپزی رادیویی داشت، گاهی برای شام میماندم. دختر نوجوانی داشتند به نام میترا. موهایش را مانند یک بازیگر مشهور آمریکایی کوتاه کرده بود. دست چپش به دلیل بیماری فلج اطفال اندکی ناکار بود. میکوشید آنرا بپوشاند. من آنرا نادیده میگرفتم، به نگاه من چیزی از ارزشهای او نمیکاست.در آن زمان بیشتر دختران ایرانی سربهزیر و خجالتی بودند، ولی میترا اینگونه نبود. او با همه بحث میکرد: با دوستانش، با خدمتکاران، خانوادهاش و من. شبی هنگام شام، از بزرگیهای ایران باستان گفتم. و اینکه در روزگار شاهنامه چه بودهایم. و چگونه میتوانیم دوباره آن بزرگیها را بازیابیم. پس از سخنانم، میترا پیش از همه چنین گفت: «تو از ایران به مانند شیری سخن میگویی. ولی ایران گربهای بیش نیست.» در همان سال بود که حس تازهای در من جان میگرفت. شاهنامه داستانهای عاشقانه هم دارد
242 notes
·
View notes
قررت اتعايش مهما كانت السفينة رايحة فين، ما هي كدة كدة رايحة..
"نفر من قدر الله إلى قدر الله" فالحمدلله علي اي وضع ربنا حطني فيه ..
83 notes
·
View notes
Happy international women's day to Takahashi Rumiko
Today,Friday march 8th,2024,is International Womens Day. So i wouId want to thank a special woman,a Great Lady that inspired millions.Her name is Takahashi Rumiko,she's the Queen of manga, Japan’s richest woman.The pioneering creator of Urusei Yatsura, Maison Ikkoku, Ranma 1/2, Inuyasha, Rinne, Mao and so much more.Her great Influence has reached in Iran too.
She has influenced me as well:)
本日、2024年3月8日金曜日は国際女性デーです。だから私は、特別な女性、何百万人もの人々にインスピレーションを与えた偉大な女性に感謝したいと思います。彼女の名前は高橋留美子です。彼女は漫画の女王であり、日本で最も裕福な女性です。「うる星やつら」、「めぞん一刻」、「らんま1/2」、「犬夜叉」の先駆的なクリエイターです。リンネ、マオなど。彼女の多大な影響はイランにも及んでいます。彼女は私にも影響を与えました:)
امروز جمعه 8 مارس 2024 روز جهانی زن است. بنابراین میخواهم از یک زن خاص تشکر کنم، یک بانوی بزرگ که الهامبخش میلیونها نفر بوده است. نام او تاکاهاشی رومیکو است، او ملکه مانگا، ثروتمندترین زن ژاپن است. خالق پیشگام اوروسی یاتسورا، مزون ایکوکو، رانما 1/2، اینویاشا، رین، مائو و خیلی چیزهای دیگر. نفوذ بزرگ او به ایران نیز رسیده است.او بر من نیز تأثیر گذاشته است
63 notes
·
View notes
“الحب هو حين وقع عبد الله بن عمر العابد الزاهد التقي في حب جارية له - و كانت تحلّ له في تلك الفترة - تعثرت يومًا في مشيتها فـوقعت ، لم يحتمل الموقف وظل يمسح لها التراب عن وجهها بيديه قائلًا : “ فداكِ نفسي وروحي ”
- وحين يروي مسروقًا - أحد علماء الحديث - حديثًا عن عائشة فيقول “ عن الصديقة بنت الصديق حبيبة رسول رب العالمين ”.
- الحب هو بُكاء أبو العاص بن الربيع على موت زينب رضي اللهُ عنها ، فيقول لرسول الله : “ واللهِ ما عدتُ أطيق الحياة بعد زينب ”. ثم مات بعد موتها بسنة
- هو قول جعفر بن أبي طالب لزوجته أسماء بنت عميس كلما رأها “ يا حبّة القلب ” ، وكانت هي تتحرى موضع قدمه لتضع قدمها مكانه ، وكيف لا ؟ والقلب يتبعُ القلب
- هو قوله صلى الله عليه وسلم “ أتغارين عليّ يا عائشة ؟ ” فتقول : “ ومالي لا يغارُ مثلي على مثلك يا رسول الله ! ”
. - حين كانت تحمل أسماء بنت أبي بكر النوى فدعاها رسول الله صلى الله عليه وسلم لتركب خلفه تخفيفًا عنها ، و لأنها تعلم غيرة الزُبير بن العوام رفضت .. فجائت الزبير وقالت له : لقيني رسول الله صلى الله عليه وسلم ومعه نفر من أصحابه فأناخ لأركب فاستحييت منه وعرفت غيرتك. فقال : واللهِ لحملك النوى كان أشد عليّ من ركوبك معه
- وهو قول الرافعي رحمه الله : ” لا يصح الحب بين اثنين إلا إذا أمكن أن يقول أحدهما للآخر : يا أنا “ .
- الحب حين قال أبو السائب المخزومي ـ الذي يصفه ابن القيم بأنه من أهل العلم والدين - متعلقًا بأستار الكعبة : ” اللهم ارحم العاشقين وقوِّ قلوبهم ، واعطِف عليهم قلوب المعشوقين “
واللهِ ما كان الحب بكثرة الوصل ، ولا بجميل الكلمات خلسة ، إنما الحب ما وقرَ في القلب وأبى الخروج إلا في كنفِ الله ، قد أفلح من اتخذ لذلك سبيل .. وضلَ من اتخذ لغير ذلك سبيلا ..”
34 notes
·
View notes
"عسانا نَعيشُ رَمضاننا القَادِم في مَدينة رسول اللّٰه ﷺ.
يَاربّ أنْ نفر مِن الدُّنيا وضِيقها لتِلك البُقعة الطَيّبة المُبَاركة؛ قرَّ اللّٰه عيني وفُؤادِي بِمستقرٍ بها"..
35 notes
·
View notes
عندما توفي رسول الله ﷺ ، اعتزل "بلال بن رباح" الأذان ، وكلما سألوه أن يؤذن لهم ، قال : «مات صاحبي».
وعندما فُتحت الشام واجتمع نفر كثير من الصحابة مع سيدنا "عمر بن الخطاب" ، فاقهم الشوق موازينه لسماع نداء "بلال".
فقام إليه "أبو عبيدة" وقال : «أذِن يا بلال فاليوم نصر وفتح للمسلمين».
فلما قام "بلال" وقال : « الله أكبر .. الله أكبر » ..
ما بقي أحد كان أدرك رسول الله ﷺ و "بلال" يؤذن له إلا وبكى شوقاً لرسول الله ﷺ ، وكان "عمر" أشدهم بكاء.
فلما وصل "بلال" : «أشهد أن محمداً رسول الله» .. غُشِيّ عليه ، وضجت المدينة بالبكاء. 🥺💔
صلوا عليه وسلموا تسليما
80 notes
·
View notes
عن الأصبغ بن نباتة قال:
" لما ضرب ابن ملجم 'لع' أمير المؤمنين
عدونا نفر من أصحابنا أنا والحارث و سويد بن غفلة وجماعة معنا،
فقعدنا على الباب، فسمعنا البكاء فبكينا،
فخرج إلينا الحسن بن علي 'ع' فقال:
يقول لكم أمير المؤمنين 'ع': انصرفوا إلى منازلكم
فانصرف القوم غيري.
فاشتد البكاء من منزله فبكيت
وخرج الحسن 'ع' وقال:ألم أقل لكم: انصرفوا؟
فقلت: لا والله يا ابن رسول الله 'ص' لا يتابعني نفسي ولا يحملني رجلي أنصرف حتى أرى أمير المؤمنين 'ع'
فدخل فلم يلبث أن خرج فقال لي: ادخل
فدخلت على أمير المؤمنين 'ع' فإذا هو مستند معصوب الرأس...
بعمامة صفراء قد نزف واصفر وجهه
ما أدري وجهه أصفر أو العمامة
فأكببت عليه فقبلته وبكيت،
فقال لي: لا تبك يا أصبغ فإنها والله الجنة،
فقلت له: جُعِلتُ فداك إني أعلم والله أنك تصير إلى الجنة، وإنما أبكي لفقداني إياك يا أمير المؤمنين..."
21 notes
·
View notes
عندما توفي رسول الله ﷺ ، اعتزل "بلال بن رباح" الأذان ، وكلما سألوه أن يؤذن لهم ، قال : «مات صاحبي».
وعندما فُتحت الشام واجتمع نفر كثير من الصحابة مع سيدنا "عمر بن الخطاب" ، فاقهم الشوق موازينه لسماع نداء "بلال".
فقام إليه "أبو عبيدة" وقال : «أذِن يا بلال فاليوم نصر وفتح للمسلمين».
فلما قام "بلال" وقال : « الله أكبر .. الله أكبر » ..
ما بقي أحد كان أدرك رسول الله ﷺ و "بلال" يؤذن له إلا وبكى شوقا لرسول الله ﷺ ، وكان "عمر" أشدهم بكاء.
فلما وصل "بلال" : «أشهد أن محمدا رسول الله» .. غُشِيّ عليه ، وضجت المدينة بالبكاء.
صلوا عليه وسلموا تسليما
49 notes
·
View notes
یک نفر میرسد از راه
که ماه پیش نگاهش کم است
بر دل من مرهم است
دل شده دیوانه ی او، وای وای
Someone is on the way
whose eyes, outshine the moon
who is an elixir to my heart
My heart, entraptured ..ah my heart
15 notes
·
View notes
(19/54) “It has always been my philosophy: wherever I am, I try to make the most of the responsibilities I am given. Managing a factory was not my ideal position. I had hoped to find a place where I could have more of a national impact. But I tried my best to improve the lives of the people nearest to me. I continued to hold meetings with the workers. I studied employment practices from all over the world, and drafted a policy of worker’s rights. It was very progressive for the time. But when I presented the document to the Department of Labor, it was approved for the entire factory. Five thousand lives were made better. In 1975 the king made an announcement that he was dissolving all political parties and combining them into one. He claimed that it was an attempt at unity, but it was abhorrent to me. A country cannot be ruled by a single voice. In the next election I decided to return to Nahavand and run for parliament as my own man. Mitra was against it. She told me that I was too honest for politics, too naive. She said: ‘Even if you win. You’re a single voice. The rest of the parliament will still be controlled by the king.’ Even my father didn’t want me to run. He didn’t think I stood a chance, and he didn’t want to see me get my heart broken. The king had to approve all candidates, and he’d chosen two of his closest allies as my opponents. One of them played volleyball with the king and empress. The other was Undersecretary of Education for the entire country. He was so confident of his victory that he’d already resigned from his previous position. After I announced my candidacy, he paid me a visit. He told me: ‘I want you to know. Everyone in government is supporting me. And this position has been promised to me.’ I told him: ‘I’m very happy for you. I have no intention of winning. But I am going to say what I have to say.”
فلسفهی زندگیام همواره بر آن بوده است که بیشترین تلاشم را در هر جایگاه و مسئولیتی که به من داده شود انجام دهم. کار من در کارخانهی ذوبآهن اصفهان مدیریت بخش ارزیابی و آمار بود. پیشهی دلخواهم نبود. مهندس مکانیک و کارشناس اقتصاد فنی ملی بودم. دوست داشتم برنامهریزی کلان کشور را یاری کنم. پیشنویسی از قانون حقوق کارگران آماده کردم. از بررسی همهی قانونهای کار جهان پیشرفته بهترینها را برگزیدم. پیشنویس تنها به هدف استفاده در کارخانهی خودمان نوشته شده بود. هنگامی که آن سند را به وزارت کار دادم، پسندیدند. کیفیت زندگی ۵۰۰۰ کارگر کارخانه بهبود یافت. سال ۱۹۷۵ شاه اعلام کشور یکحزبی کرد. وی از اتحاد میگفت ولی ناخوشایند بود زیرا با یک صدا نمیشود رهبری کرد. کار سیاسی تنها از درون حزب رستاخیز میگذشت. اساس حزب همان قانون اساسی بود که دربرگیرندهی سلطنت مشروطه و انقلاب سفید هم بود. آرمان را باید پی میگرفتم، سخن گفتن با مردم رهگشای آیندهی روشن است. بر آن شدم که در انتخابات بعدی از نهاوند نامزد شوم و آرمانهایم را برای ایران و ایرانیان در آن کارزار با مردم در میان بگذارم. میترا موافق نبود. گفت که من برای سیاست خیلی درستکارم، خیلی ناوارد هستم. او گفت: «حتا اگر پیروز شوی، تنها یک صدا هستی. بقیهی مجلس همچنان تحت فرمان شاه خواهد بود.» پدرم نیز امیدی به پیروزی من نداشت و نمیخواست دلشکسته شوم. بر آن بود که نامزدها باید مورد پذیرش شاه باشند، دو نفر دیگر بختشان از این بابت بلند بود. یکی از آنها در کاخ با شاه و شهبانو والیبال بازی میکرد. دیگری معاون وزیر آموزش و پرورش کشور بود. به آن اندازه از پیروزی خود اطمینان داشت که از سمت خود کنارهگیری کرده بود. پس از آنکه نامزدی خود را اعلان کردم، با من تماس گرفت. گفت: «تنها خواستم بدانی که همهی دولتمردان از من پشتیبانی میکنند و این مقام از پیش به من وعده داده شده است.» پاسخ دادم: «برای شما خوشحالم. به پیروزی نمیاندیشم. برای شناساندن اندیشههایم میآیم.»
181 notes
·
View notes