استنى يا تمبلر والله لحكيلك ، اول امبارح جالي اوردر كنت طالبه ودي اول مره اطلب حاجه اون لاين الاوردر كان زي الزفت اتضايقت جداً وزعلت فا قررت اني هروح الفرع ارجع الحاجه دي وفضلت متضايق طول اليوم ان الحاجه جت وحشه المهم تاني يوم نزلت القاهره ورايح الفرع متضايق فا اول ما دخلت قابلني واحد بضحكه حكيتله المشكله وقالي عنيا ليك شوف انت عاوز تعمل اي المهم قررت اني هبدل والدنيا ماشيه تمام فا وسط الكلام عرف اني برسم فا ضافني علي الفيس وأخد رقمي وقالي انا حبيتك يا محمود وقالي لو في اي مشكله تاني كلمني وانا قولتله لو احتاجتني في شغل هجيلك متشغلش بالك بالمسافات ، فا رجعت تاني ولما وصلت كان في طريق هتمشاه قد عشر دقايق فا روحت اشتري سوداني اتسلى بيه وروحت محل وكان زحمه والناس طلبتها كتير فا بقوله انجزني انا طلبي صغير فا قالي لا انا مش عاوزك تمشي عاوز اشوف الوش السمح ده كمان شويه فا ضحكت والناس كلها بصتلي ، وانا راجع برن علي البيت عندي لاقيت السماعه فاصله فا بعد ما كنت رجعت تمام اتضايقت تاني وشيلت هم انها تكون باظت فا روحت كنت متفق مع اخويا هنروح نشتري حاجه فا وانا راجع روحت للمحل ال انا شاري منه التليفون فا قالي علي واحد اروحله فا دخلت بسلم عليه قالي انا عارفك انت سلام قولتله ايوه انا كمان اعرفك صلح التليفون وظبطلي السماعات وبحاسبه قالي والله ما انت دافع حاجه قولتله نردهالك في حاجه تانيه ومشيت ، بس فا العالم كان راضي عني ست ساعات بحالهم في تلت بلاد مختلفه شكراً شكراً يا عالم
بابا وماما لما سافرو 20 يوم ما اشتاقتش اني اشوفهم زي ما انا مشتاقه دلوقت اشوف اخويا جدا الل مسافر من كام يوم صغيرين، عايزة نقعد ونتكلم، وانا مبحبش اتكلم كول ف مش برن عليا ولا برد عليه بس عايزة اشوفه جدا
حصل حاجه مش لطيفه ف البيت امبارح بالليل وكالعاده رايح لأكتر شخص كنت بطمنله ف حياتى كلها حرفيا وكتبت الرقم عشان حافظه ولسه برن، والله ف لحظه استوعبت ان كل ده خلص والشخص ده مش موجود، وحسيت ان كل حاجه بتعدى قدامى كده من اولها لاخرها بالتفصيل، كل مره تحصل حاجه وملاقيش الشخص ده بحس بكسره خاطر رهيبه والله، ليه الواحد ميحاولش يحافظ ع اللى معاه ويحاول مره واتنين وعشره زى ما التانى بيحاول ولا هوه بيشوفه حق مكتسب ولا ايه بالظبط، ربنا يخرجنا منها ع خير والله ويعوض الواحد العوض اللى يستحقه بعد كل ده
نگار در حالی که با چشمای خوشگلش جوری نگاهم میکرد که مشخص بود امشب منو مورد تجاوز کامل قرار میده و لباشم میلیسید و گاز میگرفت فقط چیز بهم گفت که پشمام همه ریخت. اون گفت: میدونی چند ساله بدنسازی میکنم مموشی؟ من با حرکت سر گفتم نه و اون ادامه داد: از ۶ سالگی گوگولی کوچولوی من! نوک سفت سینه هاش از شدت حشرش از زیر سوتین نخی قابل رویت بود و چوچولش که باد کرده بود هم از زیر شورت اسپورت چنان برجسته بود که کیرمو بلند کرد. هنوز از قدرت نگار در حیرتم که چطوری لباسهای منو پاره کرد؟ حالا تی شرتم هیچی، چطور شلوار جینم رو مثل دستمال کلینکس جر داد و منو لخت کرد. در چند ثانیه بدنم رو لخت کرد. دست راستش رو زد زیر تخمام و منو با یه دست از زمبن بلند کرد و پرتم کرد روی تخت و پرید روم و من اولین معاشقه واقعی زندگیم رو تجربه کردم. اونم در حالی که در اختیار نگار بودم. نگار پرده نداشت و منو چند بار از کصش گایید. تا صبح بارها آبم اومد و نگار یا ابمو میخورد یا میریخت روی تنش. من حسابی داشتم توی مشت نگار کیف میکردم اما حوالی ساعت ۴ صبح اون از کشوی پاتختی چیزی در اورد که من با دیدنش فقط التماس میکردم و خواستم فرار کنم از دستش. یه دیلدوی کلفت ۲۰ سانتی با کمربند!!!! با اون بدن لخت سریع فرار کردم از اتاق و رفتم سمت در ورودی. این فرار کاملا بی اختیار بود چون فهمیده بودم نگار چقدر قدرتمنده و خر زوره و قطعا به راحتی منو با دیلدو جر میده، بدون اینکه بتونم مقاومتی بکنم. اما به در بسته خوردم. در خونه قفل بود و من وحشت کردم. وحشتم وقتی چند برابر شد که صدای خنده های مستانه ی نگار با صدای تق تق کفش پاشنه بلندش به گوشم رسید. با وحشت چسبیده بودم به در و التماس میکردم. عرق سرد به بدنم نشسته بود. نگار در حالی که موهای فر طلاییش رو افشون کرده بود و یه طرف سرش ریخته بود و لخت لخت فقط دیلدو سیاهش رو به کمر بسته بود با کفش پاشنه بلندش بهم نزدیک میشد. سینه هاش که سیخ و برافراشته بود نوک تیز و در حال انفجار با هر قدم میلرزیدن. سیکس پک محکم و تفکیک شده اش از دیشب منقبض تر بود و خیس عرق بود. لای کتاش باز باز بود و رگهای روی دستاش خودنمایی میکرد. نگار با قدمهای اروم و کوتاه و قدم زدن تام کت بهم نزدبک میشد. من فقط التماس میکردم و اون فقط میخندید. نزدیکم که شد در حالی که سایه ی هیبت عضلانیش روی من افتاده بود و من از ترس خزیده بودم به کنج دیوار، لبش رو گاز گرفت و گفت: کجا میخوااای فرار کنی... تازه اولشه نفله... حالا حالا ها باهات کار دارم سوراااااااخ من! اینو گفت و گردنمو گرفت و از زمین بلندم کرد. صورتم برد نزدیک صورت خودش و یه لب پر تف ازم گرفت و در حالی که قدم برمیداشت به سمت اتاق منو مثل یه بزغاله از گردن گرفت و بین زمین و اسمون با خودش برد. جوری کونمو جر داد نگار، که از شدت درد دو بار بیهوش شدم و اون با چک و کتک بیدارم میکرد. کونمو حس نمیکردم. خون ازم جاری شد چون نگار رحمی بهم نکرد و یهو کل دیلدو رو توی کونم جا داد. بعد از اینکه تو کونم ارضا شد منو تو آغوشش گرفت و خوابید و من تا مدتها از زور درد و اشک خوابم نبرد ولی نمیتونستم از بغل عضلانی نگار خارج بشم. هوا روشن شده بود که خوابم برد. حوالی ظهر بود که دوباره با سوزش کونم از خواب بیدار شدم و نگار یه بار دیگه منو کرد. بعدش کلی ازم دلجویی کرد و یه ناهار توپ خوردیم با هم. تا شب نگار منو یه بار دیگه از کون و چندبارم از کص گایید. من فهمیدم که اون وقتی حشری میشه حالیش نیست چیکار میکنه و وقتی که ارضا میشه تازه عذاب وجدان میگیره و با بوس و بغل سعی میکنه از دلم در بیاره. به هر حال من تایک هفته به سختی راه میرفتم و مبنشستم ولی دیگه تبدیل شده بودم به یه کونی. کونیِ نگار عضلانی. الان که اینا رو براتون تعریف کردم دوساله که با نگارم. ما ماهی دو تا سه بار شبها با هم هستیم و کون دادنم به نگار برام کاملا عادی شده. اون امسال کنکور داد و من پارسال کنکور دادم. من مهندسی صنایع همین تهران قبول شدم و نگارم میخواد پزشکی ورزشی یا تربیت بدنی بخونه. من با وجودی که توسط نگار کونی شدم از دوستی باهاش خیلی راضی ام. اون یه دختر با احساس، منطقی و پر شر و شور و حرارت شده و خیلی باهام مهربونه و من دیوانه وار عاشقشم. منتها خب هر کسی توی رابطه جنسی یه فانتزی هایی داره و نکته جالبش اینه که من فهمیدم که چقدر از اینجور رابطه با دختری که الان عضلانی تر از روز اوله لذت میبرم و حتی حین کون دادن به نگار ارضا میشم!
سلام من هانیه ام و ۱۴ سالمه و این خاطره اولین لزم با دوستم هست ماجرا برمیگرده به ۴ ماه پیش من و دوستم نرگس. منو اون ۶ ساله دوستیم و خیلی صمیمی هستیم اون جای خواهرم رو برام داره خلاصه ک من یک روز رفتم خونشون ک باهم بازی کنیم و فیلم ببنیم مامانش و داداشش سرکار میرفتن و ساعت ۸ برمیگشتند ولی تازه ساعت ۲ بود ی ذره کتاب خوندیم و چیپس خوردیم بعد نشستیم ب حرف زدن. حرف یهو کشیده شد ب سمت سکس و اینا یهو گفت تو باشگاه بچه ها زیاد درباره سکس و رابطه جنسی حرف میزنن منم گفتم عادیه بچه ها تو این سن کنجکاون درباره این چیزا اونم سر تکون داد و گفت میخوای....حرفشو خورد گفتم چیه؟ گفت هیچی ولش کن گفتم بگو دیگه گفت نه مهم نیست گفتم ترو جون من بگو دیگه گفت میخوای ی امتحانی بکنیم؟ من زبونم بند اومد... نمیدونستم چی بگم خودش فهمید و گفت گفتم ولش کن که منم سریع گفتم باشه ولی اول فیلم بزار ببینیم بعد اونم گفت باشه و فیلمو گذاشت اوایل فیلمه زنه از خواب پا میشد و به دوست پسرش پیام میداد و اینا بعد قرار گذاشتن برن خونه پسره. بعد ک گذشت دیدم دختره ک از در اومد تو پسر سلام کرد و یهو شرو کردن لب گرفتن...و اونجا بود ک فهمیدیم بعلهههه این فیلم سینمایی نیست فیلم سوپره نرگس توی اون لحظه نگام کرد و نیش خند زد و دوباره برگشت به نگا کردن بعد پسره دخترو میبره توی اتاق و میخوابن رو تخت و لب میگیرن بعد این وسط پسره دامن دخترو میده بالا و دستشو میزاره رو کون دختره و شرو میکنه مالیدن دختره هم کیر پسرو از رو لباس میگیره بعد یهو نرگس از پایین مبل پا میشه میاد میشینه کنار من . دیگ بقیه فیلم پسره دختره لخت میشن و... دیگ خودتون حفظید دیگه😅😂 توی اون لحظه ای ک پسره کیرشو میندازه بیرون نرگس دستشو میزاره رو کص من نگاش میکنم و منم ک حسابی حشری شدم دستمو میزارم رو سینش حسابی نرم و گندس کنترل برمیدارم و تلویزیون رو خاموش میکنم . لبمو میزارم روی لب نرگس و درحال کیس گرفتن میریم توی اتاقش وسط اتاق وایمیستیم و لب همو میخوریم نرگس دستشو برمیداره و میکنه تو شلوارم و انگشت فاکشو میکنه تو کصم من لبمو برمیدارم و مظلومانه نگاش میکنم و ی آههه بلند میگم و چنگش میزنم منو میندازه رو تختش و از روی شلوار برام میماله من فقط آه و اوه میکنم بعد شلوارمو درمیاره و بعد شرتمو و من اونجا کلییی خجالت میکشم ولی نرگس میگه شیو نمیکنی؟! گفتم چرا ولی نه هر روز گفت وایسا الان میام رفت توی آشپز خونه و ی ژیلت آورد من خودمو کشیدم عقب گفت جدیده مال کسی نیست بعد یکم کرم زد و شرو کرد شیو کردنم من داشتم آب میشدم از خجالت (چن اون جای خواهرم رو برام داره و خیلی بده ک بعد این همه صمیمت و دوستی اینکارو کنه)بعد ک کارش تموم میشه ژیلت رو میزاره رو میز و کصمو باز میکنه و میبینه ک بعله...بنده کثیفم اینجوری 😕 نگام میکنه من خجالت میکشم پا میشه از روی میزش الکل و دستمال میاره منم سریع میگم میسوزونه میگه ولی خیلی کیف میده و هی از اون اسرار و از من انکار بالاخره منو خرم میکنه و به دستمال ۲ تا پیس الکل میزنه و میزاره تو کصم و شرو میکنه تمیز کردن ی سوزش خیلیییی شدیدی شرو میشه منم میگم ایییی اونم سریع تمومش میکنه بعد با آب پاش ی ذره میشوره لباس و سوتینم رو درمیاره حسابییی حشری شده و میگ تو هم مال منو درآر درمیارم و شرو میکنم کصشو خوردن بوسه میزنم گاز میگرم و لیس میزنم زبونمو میکنم داخل کصش شرو میکنه ب آه آه. کردن و من حسابی حشری میشم بعد سینه هاشو میخورم و اونم همین کارو واسه من میکنه در آخر هم باهم میریم حموم و لباس میپوشیم و بعد من بعد دو ساعت میرم خونمون شبش همون فیلم سوپری ک نصفه دیدیدم رو برام واتساپ میکنه این خاطره من بود و حتی یک کلمش هم دروغ نبود ببخشید اگر کوتاه بود سعی کردم خلاصه بنویسم❤️
یکی از شرم آور ترین عیبهای تونی تمایل بیش از حدش به صمیمت بود که مجبورش می کرد دایما از اپهای دوستیابی استفاده کنه. مثلا پیشنهاد می کرد که برای قرار اولیه برن سفر جاده سراسر کشور یا یکی از ماشینهای اسپورتش رو با هواپیما می فرستاد سر قرار تو مرزای ایالتی ولی وقتی همدیگه رو می دیدن اصرا می کرد که نه نه نه من اون تونی استارک نیستم. بعضی وقتا حتی یه مخفی کاری مسخره هم می کرد ولی بعضی وقتا حتی زحمت اونم به خودش نمی داد. اشکالی نداشت که اونا واقعا علاقه ای به خود تونی نداشتن. اون می تونست با پولش اونا رو علاقمند نگه داره.
مشکل کوچیکی وجود داشت: تمام برنامه ها آخرش خراب می شد. اونا آخرش همه ولش می کردن انگار که یه اتفاق بارها عینا برات تکرار بشه. مهم نبود چقدر با هم خندیده بودن و گریه کرده بودن چقدر تونی برای هر رابطه زحمت کشیده بود. همه به هر حال ولش می کردن. اشکالی هم نداشت. اینا همه نتیجه ی کارهای خودش بود. بعضی وقتا با خودش فکر می کرد که باید دست از وانمود کردن برداره و قبول کنه که این همین یه دفعه نیست. یه حفره ای درونش بود یه حفره ی گرسنه که دیوانه ی عشق بود دیوانه ی تعریف دیوانه ی نوازش و اون هر چقدر هم تلاش می کرد نمی تونست این حفره رو پر کنه.
برای همین هم بود که خیلی می ترسید که اینطور سریع و دیوانه وار عاشق استیو بشه—جوری که انگار داره تو یه اتوبان با موتور بدون کلاه با سرعت زیاد بره. استیو یه آدم معمولی نبود—اون یه دوست بود. یه همکار. اگه به هم می خورد—نه نه نه. اون نمی خواست فکرشم بکنه. گرمای تموم نشدنی استیو کمک می کرد که فضاهای خالی تو قلبش پر بشه و اون سایه هایی که خوابهای بد تونی رو تسخیر می کرد فراری بشن. مهم نبود که افکار تونی چقدر تاب برداشته بودن: به یاد آوردن لبخند استیو کافی بود که حالش بهتر بشه.
برای همین هم تونی یه دسته گل خرید که هر گل به معنی تو رو می خوام در زبان گلها بود—حتی گلهایی که مال اون فصل نبودن امیدوار که همین برای رسوندن پیام کافی باشه.
this is a translation of our work with sadisticsparkle and wynnesome for a previous fill :)
much attention is given to lawrence for obvious reasons but, feisal deserves much more credit for the things he accomplished in such a short amount of time
چند وقتی بود که تو کفش بودم تا بالاخره بهم پا داد. با بچه ها میرفتیم جلو مدرسه شون تا اونا با دوس دختراشون برن. یه چش چرونی اساسی هم میکردیم و... منم نمیتونستم از نگار چشم بردارم. اون از همون اول متوجه من شده بود و خیلی لوندی میکرد واسم و منو دیوونه تر میکرد. اوایل تا نزدیکای خونشون باهم قدم میزدیم و حرف میزدیم. بهم گفته بود که ورزش میکنه و عصرا میره باشگاه. منم فک کردم مثل بقیه دخترا که فقط برای تناسب اندام میرن باشگاه، نگار هم در همین حده باشگاه رفتنش. ولی خب تعجب میکردم که هی میگفت دیرم شده و باید برم خونه بعدش باشگاه. آخه بچه ها با دوس دختراشون بعد از مدرسه پارکم میرفتن و وقت بیشتری میگذروندن ولی نگار همش میگفت باشگاه. اوایل فکر مبکردم داره واسم چس میکنه ولی بعد که بخاطر اصرار من راضی شد بعضی روزا بعد باشگاه بریم بیرون فهمیدم واقعا باشگاه براش مهمه. با وجودی موهای فر طلاییش رو از مقنعه اش میریخت بیرون و اصلا امل نبود، ولی مانتوی مدرسه اش گشاد بود و من خیال میکردم که چون خیلی چاقه و اعتماد بنفس نداره، مانتوی گشاد میپوشه و الزام و تاکیدش به باشگاه رفتن هم بخاطر اضافه وزنشه اما عوضش وقتی دستاشو میگرفتم تعجب میکردم که انقدر رگ داره دستاش و رگاش همیشه برجسته ست. کف دستشم پینه زیاد داشت و من بهش غر میزدم که دستکش دستش کنه تا دستش خراب نشه ولی نگار همیشه لبخند میزد و چیزی در این مورد نمیگفت. خلاصه اینکه نگار آدرس باشگاهش که خیلی به خونشون نزدیک نبود رو بهم داده بود و من هر روز سر ساعت ۵ جلوی باشگاه منتظرش میشدم تا بیاد و بریم یه چرخی بزنیم توی پارک یا کافه. لباس و مانتوهای باشگاه رفتنش خب هم کوتاه تر بود و هم تنگتر. منتها هنوزم گشاد بحساب میومد. نگار معمولا با همون لگی که توی باشگاه ورزش میکرد میومد از باشگاه. روز اول تا نگاهم به پاهای خوش فرم و عضلانیش افتاد ماتم برد. خیلی پاهاش قشنگ بود و اون متوجه بهت و حیرت من شد ولی یکی از اون لبخندای ناز و شیرینش رو زد و اومد سمت من. من از علت باشگاه رفتنش و اینکه چه ورزش هایی میکنه زیاد میپرسیدم ازش ولی اون انگار تمایلی به پاسخ دادن نداشت زیاد. کلا نگار درونگرا بود و با وجود این در مورد خودش و زندگیش و روحیاتش خیلی برام میگفت ولی در مورد باشگاه و ورزش همیشه ساکت بود و منم بعد از یه مدت دیگه خیلی از باشگاه سوال نمیکردم. مامان نگار وقتی اون پنج سالش بوده فوت کرده و باباش هم راننده بیابونه. یعنی ده یازده سال تنهایی کامل. بخاطر همین که همیشه توی خونه تنهاست یکم درونگرا و منزوی شده. ما دیگه رسما رل زده بودیم و من اوقات زیادی رو با نگار بودم. اون عمدتا بعد از باشگاه له و لورده بود و خیلی خسته ولی با این وجود خیلی با متانت و مهربونی با من میومد بیرون. من متوجه خستگیش میشدم و گله میکردم که چرا یه روزایی استراحت نمیکنه ولی نگار قد بازی در میاورد سر باشگاه رفتنش و این باعث دعوا میشد. هرچند دعوامون بیشتر از یک روز ادامه پیدا نمیکرد ولی من دیگه حرفی نمیزدم. بعد از یک ماه نگار دوشنبه ها رو به خودش استراحت داد تا بقول خودش حق منو ادا کنه و دوشنبه ها برام رویایی میشد با وجود نگار. بعضی جمعه ها هم که باباش خونه نبود باهام میومد بیرون و خیلی خوش میگذشت. چیزی که توجه منو جلب میکرد در مورد نگار این بود که اون هر روز شاد و شادتر میشد. تا اینکه یه شب یکشنبه بدون مقدمه بهم گفت: بابام امروز صبح رفت یه بتر ببره مجارستان! -خب؟... یعنی چی؟ +هیچی دیگه خنگول خان امشب خونه ما خالیه، بریم خونه ی ما! منو برق گرفت!!! ما هنوز با هم یه معاشقه ی دل سیر نکردیم چطور نگار خودش چنین پیشنهادی بهم داد؟ خلاصه منم از خدا خواسته قبول کردم. زنگ زدم خونه به بهونه درس خوندن با پویا اجازه گرفتم و خلاصه رفتیم خونه نگار اینا. نگار اونشب تمام سوالات منو در مورد باشگاه رفتنش جواب داد ولی بدون حتی کلامی! میپرسید چطور؟ وقتی یکی یکی لباسها شو جلوم درآورد و عضلات ورزیده و قدرتمندش شروع به خودنمایی کرد من همه چیزو فهمیدم. نگار ۱۶۵ تایی من به قدری عضله داشت که من کمتر پسر همسن خودم رو با اون حجم از عضله دیده بودم. بازوهاش از رون های منی که لاغر بودم قطور تر بود. رونهاشم که قبلا عضلانی بودنشون رو دیده بودم و توی خیال خامم فکر میکردم مثل اغلب دخترا اونم بیشتر پا میزنه هم، منو متوجه کرد که نگار همه بدنش رو به سختی ورزش میده و کل عضلات بدنش مالامال از قدرته!
بؤمن ان مينفعش اللي يحبنا يسيبنا على مزاجنا والا هيبقا ايه الفرق ؟
مهما استقوت نفوسنا متسيبوناش ليها ولا تعينوها علينا فليس كل ما لا نريده نرفضه حقا..
فيه Quote قريتها من فتره يمكن بتختصر كل الكلام دا "سلامًا لمن طرقَ الباب فوجده مُغلقاً ، فعذَر وأمهل وصبر ورابط وأبى الانصراف ومكثَ غير بعيد ، يتحيّن فرصة ويترصد ثغرة ، حتى رأى نصف انفراجة فانتهزها ، وجاز وعبر واخترق ومرّ إلى قلوبنا ، فأثار ومنح وطبطب وأحيا وأعان وعوّض واحتوى"
فى الحروب من مئات السنين القلاع مكنتش بتفتح ابوابها الا لمُحاصر صلب وقوي عنده عزيمه انه يفتحها واقسم انه ميرجعش غير ومعاه عرشها..
اوقات كتيرة بنكون قافلين علينا باب اوضتنا ، مش عاوزين حد يدخل فى اكتر وقت محتاجين حد يكسر الباب علينا ويدخلّنا ، غالباً احسن حاجة بتحصل لينا هى الحاجات اللى بتحصل غصب عننا..
المريض لو مأجبرتهوش انه ياخد الدوا عمره ما هيخف ؟
جلال الدين الرومى كان له مقوله بيوصف بيها اللى بنتكلم فيه " وإن كنت لا تريدني فأنا أريدك بالروح ,وإن لم تفتح لي الباب فأنا مقيم على أعتابك "